قسمت چهارم


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان misslife و آدرس misslife.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 272
بازدید کل : 22051
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 288
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 18
:: کل نظرات : 288

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 3
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 7
:: بازدید ماه : 272
:: بازدید سال : 808
:: بازدید کلی : 22051

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت چهارم
جمعه 27 بهمن 1391 ساعت 3:26 | بازدید : 1414 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

من از دور دیدم که اون دختره با دوتا از دوستای دیگه اش دارن میان . با خودم گفتم . خدایا چیکار کنم که

توجه اش رو جلب کنم .

با خودم گفتم وقتی اون دختره نزدیک شد من این کتاب رو میندازم جلوی پاش ؛ با اینکه عمدا ننداختم از

دستم افتاد . تا یه خورده جلب توجه بشه . خلاصه نزدیک و نزدیک تر شدیم . من کتاب رو انداختم زمین .

کتاب روی برف ها سر خورد درست اومد جلوی پای اون دختره . من گفتم : ببخشید !!!

ولی اون دختره هیچی نگفت . دختر سنگینی بود . و به هر چیزی رو نمیداد .

یکی از دوستاش یه تیکه انداخت گفت : نوش جونت عزیزم . اون یکی دوستش زد زیر خنده . ولی بازم

اون دختره که ازش خوشم میومد نخندید...

خلاصه کتاب رو برداشتم و رفتم داخل مدرسه . وقتی به مدرسه رسیدم خیلی خوشحال بودم . چون با

خودم میگفتم دفعه بعد بازم کتاب رو میندازم تا مجبور شه خودش کتاب رو برداره و بهم بده . اگه این کار

رو بکنه باهاش دوست میشم . و این کارهای من هم فقط یه دلیل داشت . اونم این بود که میخواستم

ببینم این دختره واقعا یه دختره سنگین و عاقلیه . یعنی جواب هر چیزی رو میده یا نه .

البته همون موقع که خوردم زمین و این دختره نخندید باورم شد که این دختره همونیه که من آرزوی

دوست شدن با اونو دارم . بعد اینکه رسیدم مدرسه علی و مرتضی هم رسیدند .

علی گفت : رضا تو چرا یهوویی قهر کردی و از دستم ناراحت شدی . من زدم به سیم آخر گفتم که باید

خیال این علی رو راحت کنم و بگم که اصلا من از اون مینا خوشم نمیاد .

گفتم ببین علی : من متوجه منظورت شدم . پس حرفای منو بشنو . من از مینا خوشم نمیاد پس

خیالت راحت باشه . و اصلا هم نمیدونم مینا چه حسی نسبت به من داره . واسمم مهم نیست . پس

گیر سه پیچ نده و زیاد ازم سوال نکن .

بعد من دیدم که علی خیالش واقعا راحت شد . علی که خیالش تخت بود من مینا رو دوست ندارم

گفت : بابا رضا این حرفا چیه . ما با هم دوستیم . اصلا من منظور بدی نداشتم . خب بیا آشتی .

گفتم قهر نبودم که آشتی کنم . دست بردار علی ...

زنگ خورد رفتیم کلاس . درس ادبیات داشتیم . کلا از درس ادبیات خوشم میومد .

صندلیمو کشیدم جلو . رفتیم یه جای دیگه نشستم چون از دست علی ناراحت بودم و نمیخواستم

سوالهاشو جواب بدم . مرتضی رو هم آوردم کنارم . کلا از مرتضی خوشم میومد تا علی . چون از یک سو

شبیه خودمه . کم حرف . مهربون و زیادم به همه چیز گیر نمیده . کلاس ها تموم شدن و تقریبا شب

بود . زنگ تموم شد . ما اومدیم بیرون . مرتضی رو کشیدم اینور گفتم بزار علی بره بعد ما دوتا با هم

میریم . گفت باشه .

علی دید ما نمیاییم خودش رفت . من و مرتضی رفتیم بازار . مرتضی گفت :رضا بیا بریم یه قهوه بخوریم

خیلی سرده میچسبه .

رفتیم یه قهوه خوردیم . این مرتضی هم اگه بگیره ول نمیکنه . بعدش گفت بریم کافی نت تو اینترنت کار

دارم . گفتم فقط زود باشه رفتیم کافی نت . انگار یه دوست اینترنتی داشت .

گفتم داری به کی نظر میدی ؟ گفت : یه دوست پیدا کردم که خیلی مهربونه . گفتم ول کن بابا تو هم  .

یه خنده ی تلخی کرد .

سرم رو انداختم پایین . انگارمرتضی تو دلش ناراحت شد .

مرتضی کارهاش تو کافی نت تموم شد . اومدیم بیرون سوار تاکسی شدیم ... من تو راه همش تو این

فکر بودم که چرا مینا این شعرها رو نوشته . منظورش چیه . تا اون موقع میدونستم ازم خوشش میاد

ولی نه اینطوری که به شعر نوشتن و جلب توجه بکشه . بازم کتاب رو درآوردم یه باره دیگه شعر رو خوندم

"آه ... آه ... اما چرا او نمیداند که در اینجا من

دلم تنگ است...یه ذره ست ؟ ای داد بر من ... داد ... من نمیدانم چرا طاووس من این را نمیداند؟ که من

بیچاره هم در سینه دل دارم .که دل من هم دل است آخر ؟ سنگ و آهن نیست . او چرا اینقدر از من

غافل است آخر ؟ "

شعر قشنگی بود . وقتی میخوندم احساس سبکی میکردم . از اون شعر خوشم اومد . نمیدونم مینا از

خودش نوشته بود یا از جایی برداشته بود .

مرتضی گفت : چرا تو خودتی ؟؟؟ گفتم بیا ببیین این مینا هه چی نوشته . بیچاره مرتضی از ترس

دعوای منو علی حتی بهم نگفت که بده اون شعر رو بخونم ببینیم اصلا چی نوشته .

مرتضی گفت : بده ببینم ...

دادم بهش خوند . گفت اونم عاشقه هاااا . یا به اصطلاح دیوونه ست . راننده تاکسی خودش آدم جوانی

بود و آهنگ عاشقونه ای گذاشته بود . و وقتی شعر رو میخوندی آدم لذت میبرد .

رسیدیم خونه . اون روز هم اونطور تموم شد . تو رخت خواب تو این فکر بودم که فردا چیکار کنم . خوابم

نمیبرد . همش تو ذهنم نقشه میریختم . چه جور برم جلوش . کتاب رو بندازم یا نندازم . دوستاش چی

؟؟اونا که با چشماشون آدمو میخورن اصلا نمیشه تو روی اون دختره نیگاه کرد . نکنه اینبار وقتی کتاب رو

بندازم عصبانی شه ؟ شایدم عصبانی نشد . کاش فردا تنها برگرده خونه شون . راستی وقتی کتاب رو

خودش برداشت بهم داد چی بگم بهش ؟

چه جور تشکر کنم ...

و هزارها حرف که تو ذهنم پرسه میزد . با خودم نقشه ها میساختمو خرابش میکردم .

از قضا فردا آخرین روزی بود که میرفتیم مدرسه . یعنی امتحانات شروع میشد . فردا روز سرنشت سازی

برای داستان عاشقی من بود . یعنی اگه نمیتونستم نقشه هامو اجرا کنم دیگه بعدا نمیتوستم

احساسمو نسبت به اون دختره نشون بدم ...

اون روز علی نیومد . علی همیشه شلخته بود . هر سال یه هفته قبل امتحانات نمیرفت مدرسه . یعنی

مدرسه ما اجبار میکرد که تا آخرین روز نوبیت اول ، باید مدرسه بیایین . علی نیومد . من و مرتضی با هم

رفتیم مدرسه . چون مرتضی نمیدونست از اون دختره خوشم اومده باید بهش ماجرا رو تعریف میکردم . تو

راه میفتیم و منم داشتم برای مرتضی میگفتم که ، اون روزی که تو و علی بهم لگد زدید و خوردم زمین و

اون دخترا بهم خندیدن ، من از یکیشون خوشم اومد ...

داشتم تعریف میکردم که مینا داشت از مدرسه بر میگشت خونه . که رو در رو شدیم . سرم رو انداخته

بودم پایین و دیگه حرفامو قطع کردم . سلام داد . مرتضی و من یه بارکی گفتیم سلام . مینا رفت ...

مرتضی گفت آره میگفتی ...

ادامه دادمو آخر سر گفتم که : آره مرتضی قضیه اینه ولی قول بده به علی نگی . بعدش نقشه ای که

برای جلب توجه اش ریخته بودم رو هم به مرتضی گفتم . مرتضی گفت اشکال نداره . من عقب تر راه

میرم تو برو کارهاتو انجام بده . بازم طبق معمول کتاب سهراب سپهری دستم بود .

وقتی دختره رو دیدم اونقدر خوشحال شدم که داشتم بال در میاووردم . آخه تنها بود . دوستاش پشش

نبودن انگار که اونم نقشه کشیده بود . انگار اونم حرفای دلمو شنیده بود .

اونوقت فهمیدم دل به دل راه داره .

یهویی پاهام سست شدن . با خودم گفتم " داری چیکار میکنی رضا . نکنه رد شه بره نتونی کارت رو

انجام بدی . محکم باش پسر ...

این آخرین کارته هااا؟؟؟ ... میره دیگه نمیتونیااااا ؟؟؟ ... بعده یه ماه تو رو فراموش میکنه هااا ؟؟؟؟" ....



|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
شوکا در تاریخ : 1391/12/2/3 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نگار در تاریخ : 1391/12/1/2 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نگار در تاریخ : 1391/12/1/2 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نگار در تاریخ : 1391/11/30/1 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نگار در تاریخ : 1391/11/29/0 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
رزی در تاریخ : 1391/11/29/0 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
ساناز در تاریخ : 1391/11/28/6 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
مریم در تاریخ : 1391/11/28/6 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
sokot در تاریخ : 1391/11/28/6 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نگار در تاریخ : 1391/11/27/5 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: